هنوز

بنفشه اخوان
negarestan2@yahoo.com

وقتي بيدار شد چنان خودش را فرو شده در زمين حس مي كرد كه ناي بلند شدني را نمي يافت. زمزمه هاي دور دستي خواب را از چشمانش مي تكاند.گفت:‹‹ تمام شد..راحت شدم!›› سكوتي شناور در اطرافش آرامشي آبي رنگ به او هديه مي كرد. بدون گشودن دستهايش آن را ذره ذره مي مكيد..ولي صداي زنگ تلفن يكباره او را از جا پراند. سكوت مانند قاصدكي كولي وار خود را كنار كشيد و گوشي سياه تلفن در دستان لرزانش معلق ماند. از كوچه صداي بچه مدرسه اي ها مي آمد..تعجب كرد: ‹‹ مگه ميشه؟!›› به اتاق باز گشت و رختخواب خواب آلوده را تكاند و تا كرد و در كمد گذاشت. زن همسايه كودكش را دعوا مي كرد و كودك انگار با گريه هاي ممتدش مي گفت: هنوز هم..هنوزهم...هنوزهم ....
پنجره ها را بست. هنوزهم..هنوز...هنو...ز... كمرنگ شد. باورش نميشد.فكر مي كرد بايد ديشب همه چيز تمام شده باشد‹‹ پس من اينجا چكار مي كنم؟مگر قرار نبود كه؟›› وسط آشپزخانه ايستاد.سيگاري روشن كرد و مثل هميشه دست راست خودرا روي مچ لاغر خم شده دست چپ تحميل كرد..به اجاق گاز تكيه داد وبا دقت به اطراف نگاهي كرد.‹‹ چطور ممكنه؟ حتما ديشب قطار از ريل خارج شده و نرسيده...و من نفهميده ام؟! نمي دونم››
از پنجره نگاهي به كوچه انداخت..نگاهش چرخيد و چرخيد و به دو پيرمرد كارگري كه مشغول خرد كردن سنگهاي صورتي بودند سلام كرد: تق تق تق تق تق تق تق تق...هنوز هنوز...هنوزهنوز..هنوز هنوز....
‹‹ هنوز براشون عدس پلو نپختم!››
آب در قابلمه مي جوشيد. و روز تكرارش را آغاز كرده بود: هنوز..هنوز..هنوز...
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30860< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي